a3

نگارش نهم -

درس 1 نگارش نهم

HICKAS ..........

نگارش نهم. درس 1 نگارش نهم

انشا در مورد ادم فضایی یا اذان از گوگل نباشه تاج میدم

تبلیغات

جواب ها

جواب معرکه

엣나 🙃

نگارش نهم

در یک شب تاریک و پرستاره، دختری به نام سارا در حیاط خانه‌اش در حال تماشای آسمان بود. او همیشه به ستاره‌ها و کهکشان‌ها علاقه‌مند بود و آرزو داشت که روزی با موجودات فضایی ملاقات کند. سارا کتاب‌های زیادی درباره فضانوردان و سیارات مختلف خوانده بود و هر شب خواب می‌دید که به دور فضا سفر می‌کند. یک شب، وقتی سارا در حال تماشای آسمان بود، ناگهان یک نور درخشان از بین ستاره‌ها به سمت زمین آمد. نور به سرعت نزدیک‌تر شد و در نهایت در حیاط سارا فرود آمد. او با تعجب و هیجان به سمت آن نور رفت و وقتی نزدیک‌تر شد، متوجه شد که یک سفینه فضایی کوچک و زیبا در مقابلش نشسته است. در همان لحظه، درب سفینه باز شد و موجودی عجیب و غریب با پوستی سبز و چشمانی بزرگ و درخشان از آن بیرون آمد. سارا ابتدا کمی ترسید، اما سپس به یاد آرزوهایش افتاد و تصمیم گرفت به موجود نزدیک شود. موجود گفت: 'سلام! من زوما هستم، از سیاره‌ای به نام زینوس آمده‌ام. ما به دنبال دوستان جدید هستیم.' سارا با شگفتی به او نگاه کرد و گفت: 'من سارا هستم. چطور می‌توانم به شما کمک کنم؟' زوما با لبخندی دوستانه گفت: 'ما در جستجوی دانش و فرهنگ‌های مختلف هستیم. آیا می‌توانی به من درباره زمین بگویی؟' سارا با شوق و ذوق شروع به توضیح دادن درباره زمین، انسان‌ها، حیوانات، و طبیعت کرد. او درباره دوستی، عشق، و هنر صحبت کرد و زوما با دقت گوش می‌داد. سپس زوما از سارا خواست تا او را به مکان‌های مختلف زمین ببرد. سارا با کمال میل قبول کرد و آن‌ها به سفرهای شگفت‌انگیزی رفتند. آن‌ها به جنگل‌ها، کوه‌ها، دریاها و شهرها سفر کردند. زوما از زیبایی‌های زمین شگفت‌زده شده بود و هر بار که چیزی جدید می‌دید، با شادی فریاد می‌زد. در طول این سفرها، سارا و زوما دوستی عمیقی پیدا کردند. زوما به سارا آموخت که در سیاره‌اش چگونه با انرژی خورشیدی زندگی کنند و سارا نیز زوما را با موسیقی و هنر آشنا کرد. آن‌ها تصمیم گرفتند که هر کدام بخشی از فرهنگ خود را به دیگری هدیه دهند. پس از چند روز شگفت‌انگیز، زمان خداحافظی فرا رسید. زوما گفت: 'سارا، من از تو بسیار چیزها یاد گرفتم. امیدوارم روزی دوباره همدیگر را ببینیم.' سارا با چشمانی پر از اشک گفت: 'من هم همینطور! تو همیشه در قلب من خواهی بود.' زوما به سفینه‌اش برگشت و قبل از اینکه پرواز کند، یک سنگ کوچک درخشان به سارا هدیه داد و گفت: 'این سنگ یادگاری از دوستی ماست. هر وقت آن را ببینی، به یاد من خواهی بود.' سپس سفینه به آسمان پرواز کرد و سارا با چشمانی پر از امید و شادی به او نگاه کرد. از آن روز به بعد، سارا هر شب به آسمان نگاه می‌کرد و به دوستی‌اش با زوما فکر می‌کرد. او فهمید که دنیا بزرگ است و دوستی‌ها می‌توانند فراتر از مرزهای زمین باشند. او همچنین متوجه شد که هر کجا که باشیم، عشق و دوستی همیشه ما را به هم نزدیک می‌کند. لطفاً تاج بده 🙃❤️

سوالات مشابه